نقش امام زمان(عج) در عملیات بیت المقدس
از آن شب عجیب، سه چهار روزی گذشت. شب هشتم اردیبهشت، به دستور «حاج احمد متوسلیان»، همه فرماندهان و معاونان گردانهای تیپ 27 محمّد رسولالله (ص) را برای شرکت در یک نشست اضطراری، به قرارگاه تاکتیکی تیپ در «دارخوین» احضار کردند. بنده هم در معیت شهید قهرمانی به آنجا رفتیم. همه حضار، کنجکاو بودند که بدانند علت تشکیل این جلسه چیست!
امام خمینی میگفت، فتح خرمشهر مسأله عادی نبود... بلکه مافوق طبیعت است. مافوق طبیعت بود که سرهنگ پاسدار «محمود مرادی»، معاون اول وقت «گردان انصارالرسول (ص)» در نبرد بیتالمقدس را نیز به حیرت انداخته بود. حیرتی که او را مانند امامش متقاعد کرده بود که فتح خرمشهر مسأله عادی نبود...بلکه مافوق طبیعت بود.
خاطره ای که سرهنگ مرادی درباره عملیات بیتالمقدس بازگو میکند، صحبت از یقینی است در دل امام که برخی رزمندگان هم آنرا حس کرده بودند:
پیش از آغاز عملیات آزادی خرمشهر، گردان ما در دوراهی «شادگان»، بالاتر از «دارخوین» به سمت اهواز اردو زده بود. دقیقتر گفته باشم؛ این اردوگاه، کنار لوله مرکزی پمپاژ آب شیرین در امتداد شادگان قرار داشت. بیشتر شبها، من با فرمانده گردان؛ شهید قهرمانی، بعد از فراغت از کارهای روزمره، اگر رزم شبانه یا مانوری نداشتیم، میآمدیم کنار اتاقک موتور پمپ مینشستیم و گاهی هم اطراف چادرهای جمعی بچههای گردان قدم میزدیم و در آن دل شب، درباره مسائل اعتقادی، صمیمانه با هم درددل میکردیم.
شب سوم اردیبهشت 1361، داشتیم با هم از قرارگاه برادران ارتش تیپ 2 لشکر 21 حمزه (ع) برمیگشتیم که نزدیکی چادرهای گردان، در همان حال که سرگرم گفتوگو بودیم، نگهبان چادرها که از برادران بسیجی و نوجوانی حدوداً هفده ساله بود، آمد پیش ما دو نفر و گفت: راستش را بخواهید، قضیهای پیش آمده که قصد بازگو کردن آن را برای شما داریم و برای گفتن آن، احساس تکلیف میکنم. ما هم گفتیم: خب بفرمایید؛ ما گوش میدهیم. او گفت: حقیقت این است که من خواب عجیبی دیدهام و میخواهم آن را برای شما بازگو کنم.
من نگاهی به شهید قهرمانی کردم و رو به آن برادر بسیجی گفتم: ما برای شنیدن سخنان شما، سراپا گوش هستیم.
او گفت: من در خواب دیدم که عملیات شده، در آن شب گردان ما جزو گردانهای خطشکن بود و هنگام عملیات، آقایی نورانی را سوار بر یک اسب سفید دیدم. به الهام الهی دانستم حضرت صاحبالامر (عج) هستند. ایشان فرماندهی نیروهای ما را بر عهده داشتند. نیروهای گردان ما موقع پیشروی در دو ستون حرکت میکردند و «آقا» سواره، در میان این دو ستون حرکت میکرد؛ شما برادر مرادی در سمت راست رکاب اسب و شما برادر قهرمانی، در سمت چپ رکاب اسب ایشان در حال پیشروی بودید. مطلب مهمتری که میخواستم خدمت شما عرض کنم، این است که عملیات هر زمان قرار بود آغاز بشود، موعد آن ده روز جلوتر افتاده.
بنده پس از شنیدن این سخنان، از آن برادر بسیجی پرسیدم: حالا مگر شما از موعد شروع عملیات خبر دارید؟
او گفت: من یک بسیجیام، از تاریخ شروع حمله هم اطلاعی ندارم، اما :«حضرت (ع)» به من در خواب الهام کردند که زمان شروع عملیات، ده روز جلوتر خواهد افتاد.
بعد هم در خواب دیدم ما تا نزدیکیهای بصره جلو رفتهایم، آنجا ناگهان عدهای بعثی مسلح به شما دو نفر حمله و تیراندازی کردند و شما برادر قهرمانی شهید شدید و شما برادر مرادی مجروح شدید آنجا بود که من از خواب بیدار شدم.
سخنان آن برادر بسیجی به دل آدم مینشست و از ظاهر آن پیدا بود که نباید غل و غشی در کار باشد، منتها به دلیل دسیسههایی که در آن زمان بعضاً توسط عناصر «انجمن حجتیه»، با هدف سوءاستفاده از احساسات پاک بچه رزمندهها و لوث کردن بحث امدادهای معنوی معصومین (ع) به نیروها در جبهه انجام میگرفت، خب ابتدا به ساکن صحبتهای آن بنده خدا به سادگی برای ما قابل پذیرش نبود... طرح چنین مسألهای از جانب آن برادر بسیجی، در نظر ما مشکوک جلوه میکرد. با این حال، بنده و شهید قهرمانی دیدیم اگر حتی بنا را بر دسیسهچینی هم بگذاریم، صحبتهای او دست کم از این حیث، مبین دسیسه نیست.
از حیث موقعیت کلی، خواب او درست به جهتی اشاره داشت که ما بنا بر طرح کلی عملیاتی «کربلا – 3»، قصد کار در آنجا را داشتیم؛ یعنی رسیدن به مرز شلمچه ـ بصره، برای آزادسازی قطعی خرمشهر. دستور عملیاتی صادره از طرف «قرارگاه مرکزی کربلا» هم، حد جنوب غربی منطقه تعیین شده برای عملیات را در مرز بینالمللی شلمچه، واقع در بیابانهای مرزی شرق بصره تعیین کرده بود.
روی همین اصل، با خومان گفتیم اگر این رؤیا ساختگی هم باشد، از حیث موقعیت، درست ساخته و پرداخته شده است. در هر صورت، از آن نوجوان بسیجی، به خاطر اعتمادی که به ما نشان داد، تشکر کردیم و او از پیش ما رفت. بنده هم با شهید قهرمانی در آن دل شب، به قدم زدن در محوطه اردوگاه گردان انصار ادامه دادیم و به رغم آن که صحت آن رؤیا برایمان مشکوک به نظر میرسید، افکار و صحبتهایمان بیاختیار، مدام به حال و هوای عارفانه این قضیه معطوف شده بود.
از آن شب عجیب، سه چهار روزی گذشت. شب هشتم اردیبهشت، به دستور «حاج احمد متوسلیان»، همه فرماندهان و معاونین گردانهای تیپ 27 محمّد رسولالله (ص) را برای شرکت در یک جلسه اضطراری، به قرارگاه تاکتیکی تیپ در «دارخوین» احضار کردند. بنده هم در معیت شهید قهرمانی به آنجا رفتیم. همه حضار، کنجکاو بودند که بدانند علت تشکیل این جلسه چیست؟
پس از تلاوت چند آیه از قرآن، حاج احمد خطاب به حاضران شروع به صحبت کرد و با لحنی نگران گفت: برادرها!
درست است که ما هنوز خیلی از کارهایمان را انجام ندادهایم و شناساییهای ما از جاده آسفالت اهواز – خرمشهر به بعد، کامل نیست.
درست است که هنوز موفق به استقرار کامل امکاناتمان در منطقه نشدهایم. درست است که احتمال میدادیم موعد شروع عملیات، شب نوزدهم اردیبهشت باشد، اما از طرف ردههای بالا، دستور دادهاند که شب نهم [اردیبهشت] بایستی عملیات را شروع کنیم.
برنامه ورود امکانات آمادی ما به اینجا و تجهیز نیروها، با تاریخ تخمینی قبلی مطابقت داشت و زمانبندی ما هم بر همان اساس انجام گرفته بود. منتها، عملیات را ده روز جلو انداختند. ما شخصاً علت این تعجیل را جویا شدیم، مسایل و مشکلات و کمبودهای لجستیکی تیپ را برای مسئولان قرارگاه عملیاتی نصر شرح دادیم و گفتیم که ما الان برای آغاز عملیات آمادگی نداریم و روی آن مهلت ده روزه حساب کردهایم. با این وصف، برادرهای ردههای بالا، در پاسخ، با تأیید صحبتهای ما و مشکلاتی که به واسطه این تسریع در حمله برایمان به وجود خواهد آمد، گفتند: این یک تدبیر نظامی است و باید اجرا بشود.
خوب به خاطر دارم، در آن جلسه، من و شهید قهرمانی کنار هم نشسته بودیم. خدا گواه است، به محض این که «حاج احمد» موضوع ضرورت ده روز تعجیل و تسریع در شروع عملیات را عنوان کرد، ما دو نفر، بیاختیار شروع کردیم به اشک ریختن، در آن لحظات، هم شور و شوق ناشی از دریافت خبر نزدیک بودن عملیات ما را منقلب کرده بود و هم این واقعه در ما اطمینان ایجاد کرد که خواب آن بسیجی نوجوان، مقرون به صحت بوده و به قول اهل معرفت؛ از جنس «رؤیای صادقه» است.
وقتی داشتیم از محل نشست بیرون میرفتیم، به هم گفتیم قطعاً خواب آن برادر بسیجی صحت دارد، چون این مطلبی را که او چند شب پیش به ما اطلاع داد، مسألهای بود که حتی فرماندهان ما هم از آن اطلاعی نداشتند. همین واقعه، برای بنده و شهید قهرمانی تبدیل به یک مایه قوت قلب عظیم شد. از همان لحظه تا پایان عملیات، دیگر برای ما دو نفر مسلّم شده بود که چه اتفاقاتی در پیش روی داریم.
«برگرفته از کتاب «نبردهای جنوب اهواز»
نوشته گلعلی بابایی